دیوان شرقی-غربی گوته
گفتوگوی شاعر آلمانی با حافظ، عشق، و شرق
یوهان ولفگانگ فون گوته (1749–1832)، یکی از درخشانترین چهرههای ادبیات اروپا، در واپسین سالهای عمر خود اثری آفرید که مرزهای زبان و فرهنگ را درنوردید: «دیوان شرقی-غربی» (West-östlicher Divan). این کتاب، نه فقط مجموعهای از شعرها، بلکه پلی فرهنگی میان شرق و غرب است؛ پلی که بر پایهٔ عشق، خرد، و عرفان بنا شده است.
پیدایش دیوان: جرقهای از شرق
در آغاز سدهٔ نوزدهم، گوته در اوج پختگی فکری و ادبی بود. او پیشتر با آثاری چون فاوست، رنجهای ورتر و فاوست دوم نام خود را در تاریخ جاودان کرده بود، اما هنوز تشنهٔ معنا و حقیقتی ژرفتر بود. در حدود سال ۱۸۱۴ میلادی، ترجمهٔ آلمانیِ اشعار حافظ شیرازی به دست شرقشناس نامدار یوزف فون هامر-پورگشتال (Joseph von Hammer-Purgstall) منتشر شد. گوته با شور و شگفتی این ترجمه را خواند و در نامهای نوشت:
«من در حافظ خود را بازمییابم؛ او همان کسی است که با من از پشت قرنها سخن میگوید.»
از همان لحظه، رابطهای روحی میان شاعر آلمانی و شاعر ایرانی شکل گرفت. گوته خود را شاگرد حافظ دانست و کوشید در زبان و اندیشهٔ او غوطهور شود. نتیجهٔ این همنشینی ذهنی، کتابی شد که او آن را «دیوان شرقی-غربی» نامید — یادآور عنوان «دیوان حافظ».
ساختار کتاب: سفری در دوازده دفتر
دیوان شرقی-غربی در سال ۱۸۱۹ منتشر شد و شامل دوازده دفتر است. هر دفتر، موضوع و لحن ویژهای دارد و بازتابی از سفر درونی گوته از غرب به شرق است. در کنار شعرها، گوته بعدها یادداشتهایی نیز با عنوان «ضمائم و یادداشتها» به کتاب افزود که در آنها به توضیح مفاهیم شرقی، آیات قرآنی، رسوم اسلامی و نکات فلسفی پرداخته است.
فهرست دفترها چنین است:
دفتر مغنی (Buch des Sängers) – آغاز سفر و ستایش شعر و موسیقی.
دفتر حافظ (Buch Hafis) – گفتوگوی شاعر با حافظ، ستایش آزادی روح و رندی.
دفتر عشق (Buch der Liebe) – تأمل در عشق انسانی و الهی.
دفتر تأمل (Buch des Nachsinnens) – دروننگری و فلسفهٔ زندگی.
دفتر شک (Buch der Betrachtungen) – مواجهه با ناپایداری و پرسشهای هستی.
دفتر تیمور (Buch des Timur) – اندیشه درباره قدرت، تاریخ و پادشاهی.
دفتر سلیمان (Buch Suleika) – شعرهای عاشقانهٔ گوته و معشوقهاش ماریانه فون ویلهلمه (که در این دفتر با نام «زلیخا» حضور دارد).
دفتر زلیخا (Buch Suleika II) – پاسخهای شاعرانهٔ زلیخا، بازتاب گفتوگوی عاشقانهٔ واقعی.
دفتر حکم و تمثیل (Buch der Sprüche) – مجموعهای از اندرزها و مثلهای شاعرانه.
دفتر پارسی (Buch des Parsen) – بازتاب اندیشههای زرتشتی و ستایش نور و راستی.
دفتر خلد و جحیم (Buch des Paradieses) – تأملی در مرگ، بهشت و رستگاری.
دفتر آلمانی (Buch des West-östlichen Divans) – بازگشت به غرب و تلاش برای وحدت دو جهان.
پیوند شرق و غرب: گفتوگویی در شعر
گوته در این اثر، شرق را همچون جهانی از شعر، عرفان و آزادی درونی میبیند؛ جهانی که در برابر عقلانیت خشک و صنعتیِ غرب قرار میگیرد. اما او شرق را نمیپرستد، بلکه میکوشد گفتوگویی میان این دو قلمرو برپا کند.
او مینویسد:
«غربیام، اما قلبم شرقی میتپد.»
در شعرهای دیوان، نامهایی چون حافظ، زلیخا، سلیمان، تیمور، و حتی مفاهیم قرآنی چون «الله»، «بهشت»، و «شیطان» بهکار میروند، اما در تفسیری آزاد و شاعرانه. گوته، اسلام و عرفان ایرانی را نه از منظر دینی بلکه از منظر انسانگرایی و تجربهٔ روحی مینگرد.
الهام از حافظ و تصوف
حافظ در نگاه گوته، نمایندهٔ روح آزاد و شوخطبع ایرانی است؛ شاعری که در برابر ریا و قدرت میایستد و در عین حال از عشق و شراب و هستی لذت میبرد. گوته او را «استاد رندان» مینامد و در یکی از شعرهایش میگوید:
حافظا، تو همدم منی!
با تو سخن میگویم و مینوشم،
هر چه تو نوشی، من نیز از همان جام میچشم.
در دیوان، تأثیر عرفان اسلامی و شعر فارسی بهوضوح دیده میشود. گوته با مفاهیم توحید، فنا، عشق الهی و رندی چنان آزاد برخورد میکند که گویی در دل خانقاههای شیراز زیسته است.
دیوان در نگاه منتقدان و پژوهشگران
دیوان شرقی-غربی در زمان خود اثری شگفتانگیز بود. بسیاری از منتقدان اروپایی آن را گامی بیسابقه در گفتوگوی میان تمدنها دانستند. گوته نخستین نویسندهٔ بزرگ غربی بود که اسلام و ادبیات فارسی را نه با تحقیر، بلکه با احترام و تحسین نگریست.
از قرن نوزدهم تاکنون، این کتاب الهامبخش بسیاری از اندیشمندان، مترجمان و هنرمندان بوده است. ادوارد سعید، نویسندهٔ کتاب شرقشناسی، دیوان گوته را نمونهای از «شرقگرایی همدلانه» میدانست. در جهان اسلام نیز، اندیشمندانی چون محمد اقبال لاهوری و علامه طباطبایی از گوته بهعنوان «روحی جستوجوگر در غرب» یاد کردهاند.
جایگاه دیوان در جهان امروز
امروز، دیوان شرقی-غربی بیش از هر زمان دیگری معنا دارد. در جهانی که هنوز میان فرهنگها دیوار کشیده میشود، گفتوگوی شاعر آلمانی و شاعر ایرانی یادآور این است که زبان شعر، زبانی جهانی است.
گوته خود میگفت:
«هر کس بخواهد شاعر جهانی باشد، باید از ملت خویش فراتر رود.»
دیوان شرقی-غربی، تجسم همین باور است — اثری که نشان میدهد انسان، در هر نقطه از جهان، در نهایت یک چیز میطلبد: عشق، معنا، و آزادی روح.
منابع و ترجمهها
متن آلمانی: West-östlicher Divan, 1819, Weimar.
ترجمهٔ انگلیسی: The West-Eastern Divan, ترجمهٔ مارتین گرینبرگ، 1969.
-
ترجمهٔ فارسی:
«دیوان شرقی-غربی»، ترجمهٔ محمود حدادی، نشر نیلوفر.
ترجمهٔ دیگری از رضا سیدحسینی نیز در دسترس است.
نسخهٔ آنلاین متن آلمانی: در Wikisource و Zeno.org بهصورت کامل قابل دسترسی است.
نتیجهگیری
دیوان شرقی-غربی گوته را میتوان گفتوگوی عاشقانهٔ دو جهان دانست؛ گفتوگویی میان خرد و عرفان، عقل و عشق، غرب و شرق.
گوته با این کتاب، ثابت کرد که فرهنگها اگر با هم سخن بگویند، نه دشمن، بلکه همافزای یکدیگرند.
در جهانی که هنوز میان انسانها دیوار میکشد، صدای گوته از دل قرن نوزدهم هنوز میگوید:
«بیایید شرقی و غربی را یکی کنیم — در دل، نه در مرز.»
دانلود کتاب : « دیوان شرقی غربی از گوته» با لینک مستقیم
مطالعه ی آنلاین و دانلود غیر مستقیم
حجم کتاب : 3.7 مگابایت
مترجم: شجاع الدین شفا
قسمت اول از کتاب:
مغنی نامه (صفحه ی 38 همین فایل پی دی اف)
(بیست سال به خوشی گذراندم و از روزگار بهره بردم. چه دورانی، که مثل عهد برمکیان زیبا و دلپذیر بود)
هجرت
شمال و غرب و جنوب پریشان و آشفته اند. تاج ها در هم می شکنند و امپراتوری ها به خویش می لرزند. بیا! از این دوزخ بگریز و آهنگ شرق دلپذیر کن، تا در آنجا نسیم روحانیت بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز آب خضر جوانت کند.
بیا! من نیز رهسپار این سفرم تا در صفای شرق آسمانی، طومار قرون گذشته را در نودرم و آنقدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری رسم که در آن مردمان جهان، قوانین آسمانی را با کلمات زمینی از خداوندان فرا می گرفتند و چون ما فکر خویش را از پی درک حقیقت رنجه نمی داشتند.
بیا! من نیز رهسپار دیار شرقم تا در آنجا با شبانان در آمیزم و همراه کاروان های مشک و ابریشم سفر کنم. از رنج راه در آبادی های خنک بیاسایم و در دشت و کویر، راه هایی را که به سوی شهرها می رود بجویم.
ای حافظ! در این سفر دور و دراز، در کوره راه های پرنشیب و فراز، همه جا نغمه های آسمانی تو رفیق راه و تسلی بخش دل ماست، مگر نه راهنمای ما هر شامگاهان با صدائی دلکش بیتی چند از غزل های شورانگیز تو می خواند تا اختران آسمان را بیدار کند و رهزنان کوه و دشت را بترساند؟
ای حافظ مقدس! آرزو دارم که همه جا، در سفر و حضر، در گرمابه و میخانه با تو باشم، و در آن هنگام که دلدار نقاب از رخ برمی کشد و با عطر گیسوان پرشکنش مشام جان را معطر می کند، تنها به تو اندیشم تا در وصف جمال دلفریبش از سخنت الهام گیرم و از این وصف حوریان بهشت را به رشک افکنم!
بدین سعادت شاعر حسد مبرید و در پی آزردن او مشوید، زیرا سخن شاعر چون پرنده ای سبک روح گرد بهشت پرواز می کند و برای او حیات جادوان میطلبد.
طلسم
شرق و غرب مال خدواند است و شمال و جنوب نیز!
اوست که دادگر مطلق است و همه ریزه خوار خوان عدل ویند. پس میان اسماء صد گانه ی خداوند او را به نام «عادل» بستائیم. آمین!
...
ای خداوند، من هر لحظه دستخوش خطایم و جز تو راهنمائی نمی شناسم. هرگاه که دست به کاری میزنم یا شعری می سرایم راه راست را به من بنما.
اگر هم به چیزهای ناچیز جهانی اندیشم غمی نیست، زیرا روح که به عکس تن هرگز به خاک نمی پیوندد و غبار زمین نمی شود، پیوسته کوشاست تا مگر به نیروی اندیشه ره به سرچشمه ی ابدیت برد.
...
در هر نفسی دو نعمت موجود است: آنگه که دم فرو می رود و آنگه بر می آید، تا از این رفتن و بر آمدن شمع حیات فروزان ماند. پس خداوند را در آن هنگام که در رنج هستی سپاس گزار، و چون از رنج رستی همچنان شکر گوی.
اعتراف
چه چیز را دشوار پنهان می توان داشت؟ آتش را، که در روز دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب شعله اش پرده دری می کند. عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی ماند، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد باز نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد.
ولی آنچه از این دو دشوارتر پوشیده شود شعر شاعر است، زیرا شاعر که خود دل در بند سخن خویش دارد ناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد، لاجرم آنقدر برای کسانش میخواند و تکرار می کند که خواه سخنش در دل نشیند و خواه جان بفرساید، همه آن را بشنوند و در خاطر نگاه دارند.
چهار رکن
برای آنکه شعری چنان دلپذیر باشد که عامیان از آن لذت برند و عارفانش بگوش قبول بشنوند، باید چهار شرط اصلی در آن گرد آمده باشد:
یکی آنکه از عشق سخن گوید، زیرا سخنی که حدیث دل نکند بر دل ننشیند.
دیگر آنکه وصف می گلگون کند، که در بزم عشق بی باده ی گلرنگ نتوان نشست.
سه دیگر آنکه قهرمان سخن در کشاکش نبردی پیروز آید، تا تاج آتشینی که بر مینهد بدو جلال خدائی بخشد.
چهارم آنکه شاعر از زشتی بگریزد و با آن به ستیز آید، زیرا وظیفه ی شاعران است که جهانیان را از ظلمت اهریمنی به فروغ یزدانی راهبر باشند.
اگر شاعری این چهار را چنان که باید در آمیزد و از آنان ترکیبی متناسب و موزون پدید آرد، سخنش چون کلام حافظ شیراز جادوانه صفابخش دلهای جهانیان خواهد شد و در دل خاص و عام خواهد نشست.
راز خلقت
آن روز که خدا گل آدم را از مشتی خاک بسرشت، سراپای آدم ناموزون بود. فرشتگان در بینیش دم خدائی دمیدند و او عطسه ای کرد و زندگی آغازید.
اما همچنان اعضای تن وی نشان خاک داشت، تا آن زمان که نوح جهاندیده داروی دردش را بیافت، یعنی جام شراب به دستش داد.
وقتی که مشت خاک با باده ی گلرنگ در آمیخت، آدم چون خمیری که با خمیر مایه عجین شود بجنبش آمد و سراپا غرقه ی شوق گشت.
ای حافظ! سخن نغز تو نیز جام شراب ماست. بیا و رفیق راه ماشو تا نغمه های دلپذیرت ما را مستانه بعرش خدا رهبری کند.
قوس و قزح
وقتیکه خورشید فروزان عاشقانه به ابر بهاری چشمک می زند و بدو دست زناشوئی می دهد، در آسمان قوس و قزحی زیبا پدید می آید که دو کناری رنگین دارد، اما در آسمان مه آلود آن را جز به رنگ سپید نمی توان دید.
ای پیر زنده دل، از گذشت عمر افسرده مشو، هرچند زمانه نیز موی ترا سپید کرده، اما هنوز نیروی عشق که زاینده ی جوان است از دلت بیرون نرفته است.
دیدار دلپذیر
چرا امروز در این دشت خرم آسمان چنین کوهستان را تنگ در بر گرفته؟ چه منظره ی تازه ایست که در زیر پرده ی مه بامدادان از دیدگان من پنهان شده؟
مگر این پست و بلندی ها سراپرده ایست که وزیر سلطان برای زنان زیبای حرم برافراشته، یا این پوشش پر نقش و نگار زمین فرشی است که زیر پای سوگلی او گسترده شده؟
همه جا چنان سرخ و سپید است که زیباتر از آن چیزی نمی توان دید. ولی ای حافظ، مگر راستی شیراز ترا بدین سرزمین مه آلود شمالی اورده اند؟
در این پهن دشت که تا دیروز جولانگاه خداوند جنگ بود، امروز گلهای سرخ شقایق و کو کنار کنار هم صف کشیده اند، تا با جمال دلفریب خود دل از رهگذران ببرند. ای کاش همیشه بشر به جای تخم کین، نهال این گل های زیبا را در زمین بنشاند و همیشه چون امروز خورشید فروزان بر منظره ای چنین دلپذیر بتابد.
گذشته و حال
در باغ زیبا گل سرخ و زنبق کنار هم شکفته اند تا بر رخ ژاله ی بامدادی بوسه زنند. پشت باغ، صخره ای پوشیده از گیاه و گل سر به سوی آسمان کرده و پیرامون آن را جنگلی خرم فرا گرفته است که یکسره تا دره ی سرسبز ادامه دارد.
همه جا، مانند آن روزگاران که من در آتش عشق می گداختم و هر بامدادان با چنگ خویش به پیش باز مهر فروزان می رفتم، از عطر گل آکنده است.
اکنون که جنگل ها هر بهاران سرسبز می شوند و جاودانه زندگی از سر می گیرند، ما نیز دل قوی کنیم و از آنان سرمشق گیریم. طعم لذات گذشته را بچشیم و به دیگران نیز بچشانیم تا خوشی های جهان را بخیلانه برای خود نخواسته باشیم. از این پس باید در هر مرحله از زندگی راه و رسم شاد بودن و نشاط اندوختن را بیاموخت.
ولی من این سعادت را جز در کنار حافظ شیراز نمی یابم. زیرا وقت خوش را باید با آنان که قدر خوشی را می دانند بسر برد.
زندگانی جهانی
حافظا، وقتی که به یاد دلدار زیبا غزل می سرائی، با چه لطفی از خاک کوی او سخن می گوئی، زیرا برای تو خاک آستان یار از فرش زربفت محمود غزنوی گرانبهاتر است. اگر هم باد بر کوی دوست وزد و خاکش را بپراکند، تو عطر آن را از مشک و گلاب عزیزتر خواهی داشت.
ولی من سالهاست در سرزمین ها مه آلود شمالی غباری به چشم ندیده ام، دلداری نیز در خانه ی خود را برویم نگشوده. اگر بارانی فرو نبارد بوی کوی یار را از که خواهم شنید؟
رنج و شادی
این سخن مرا جز با عاقلان مگوئید، زیرا عامیان به غیر نیشخند کاری نمی توانند کرد. می خواهم زبان به ستایش آن کس گشایم که در پی آتشی است تا خویشتن را پروانه وار در آن بسوزد.
در آرامش شب های عشق که در آن نهال زندگی نشانده می شود و مشغل حیات دست به دست می گردد، به دیدن ماه خاموش و درخشان هیجانی مرموز روح ترا فرا می گیرد. دیگر خویشتن را زندانی ظلمت جانکاه نمی یابی، زیرا هر لحظه دل خود را در آرزوی مقامی بالاتر می بینی.
دیگر از دوری راه می هراسی و از رنج سفر نمی فرسائی. روح مشتاق را شتابان به سوی سرچشمه ی نور و صفا می فرستی تا پروانه وار در آتش شوق بسوزد.
تا راز این نکته را در نیابی که: « بمیر تا زنده شوی» میهمان گمنامی در سرزمین ظلمت بیش نخواهی بود.
...
از زمین شاخه ی نئی به در آمد تا کام مردمان را با شکر خویش شیرین کند. کاش نی قلم من نیز چنین شکرافشانی تواند کرد!
شرق و غرب
شرق و غرب خوان نعمت خود بر اهل نظر عرضه داشته اند. بکوش تا از ورای پوست به مغز نگری و در پس پرده ی جدائی پیوستگی حقیقی بینی، زیرا چون بر سر خوان گسترده ی جهان نشینی، میان شرق و غرب فرقی نتوان گذاشت.
...
هر که خود و دیگران را بشناسد، ناچار بدین نکته پی برد که از این پس شرق و غرب جدا نمی توانند زیست.
دیری است که من در عالم اندیشه میان مشرق و مغرب ره می سپرم. کاش رهسپاران واقعی نیز به سفر برخیزند و شرق را با غرب نزدیک کنند.
(پایان قسمت مغنی نامه، از همین کتاب با ترجمه ی شجاع الدین شفا، بدون حاشیه و زیرنویس ها)