طلسم
.. و من به بودن خود می دهم ادامه هنوز
به قایقانگی ام!
اگرچه رودخانه ی ما
به فکر خودکشی ماهیان سردرگم
به دست توطئه ی آبشار دیوانه است!
و به سرودن خود می دهم ادامه هنوز
از بهار جاویدان
که می کند همه ی شک و ترس و نفرت را
از طلسم یخ آزاد!
*
شبی که جادوگر
به شکل آدم برفی، سفید و پر احساس!
گرفت نبض رگ دشت و کوه و جنگل را
و گفت: همسفران!
دریغ از گذر عمر بی شکوه و بی احساس!
اگر نظر به فراسوی خویشتن دارید!
که دست قدرت سرنوشت تان اکنون
مرا ز خانه ی ابر چرخ بازیگر
فرو برای - به پاخاستن - فرستاده است!
و من نمی دانم در شما چه قیمت بود؟
که قرعه ی سفر از بهت ها به سامان ها
به نام نامی تان بی بهانه افتاده است!
*
و پیش از آنکه کسی بر لب آورد: آری.
نشسته بود طلسمی به هیات یک برف
به پشت کوه و تن دشت و هر رگ جنگل.
*
و من به شکل نهالی بر آمدم، وقتی
که برف بر همه ی سرزمین تسلط داشت.
و زود دانستم:
جوانه وقت شروع بهار می آید.
که یا طلسم، مسیر است و من که بی خبرم
برای خواب ستایان نشانه ی دردم.
و یا که : باور گل، امتیاز نه، طبیعت ماست.
و من سر از وسط ناکجا در آوردم!
بهرام بهرامی