پنداشته خودستا خدا مجانی است!
از فضل و کمال، ادعا مجانی است!
از خون ستمدیده ربوده است نفس
آن کس که گمان کرده هوا مجانی است!
بهرام بهرامی
پنداشته خودستا خدا مجانی است!
از فضل و کمال، ادعا مجانی است!
از خون ستمدیده ربوده است نفس
آن کس که گمان کرده هوا مجانی است!
بهرام بهرامی
از حیله ی روباه چه جیغی شده اند!
پنهان پس بوته ی دریغی شده اند!
از بس که به جای جنگ در خود رفتند
این قوم شبیه جوجه تیغی شده اند!
لذتِ آلودنِ دریا؟
خود دلیل بودن من بود؟
*
این منم یک گوشه از انبوه چون من ها
جلبکی تنها!
*
موج را نادیده، می جنبیم، می جنبیم.
هر که حجمش بیشتر، از وسعت دریا
سهم وسع بیشتر دارد!
کاش یک وسوسه بود!
مثل یک رابطه ی ممنوعه
مثل یک شوخی موهن، افسوس!
که فقط، ذاتِ خبر بود، و من؟ بی خبری!
*
پونه نزدیکی چشمه است ولی پروانه!
تو که خواندن بلدی!
نه تو را حسرت گم کردن راه چشمه
دیروز: « چه اتفاق می افتد؟» بود!
فردا، همه چیز جای خود خواهد بود!
امروز، امید زیر پا له نشدن!
در گوش تو داد می زند: باید بود!
بهرام بهرامی
آفرینش!
آه آری!
جرم من این بود!
بی که حتی این همه همخوابه، یک شب شک کند باری!
جرم سنگین بود!
*
تجربه، رقاصه ی بی حسِّ پرقانون
از منِ غواص، دریا را گرفته، رابطه می خواست!
واقعیت، پاسبان ظالم زندان
فرصت وحشی گری ها را گرفت از من
رشک به رویاشناسان داشت، بدبین بود!
*
سازنده ی کاغذ مچاله که منم!
یادآور انواع نخاله که منم!
بی من مگر این جهان چه چیزی کم داشت؟
این شاعرک سطل زباله که منم!
بهرام بهرامی
نه اینکه زود قلعه بگیری برنده ای!
گاهی که باخت را بپذیری برنده ای!
✔
در کافه، در خانه، خیابان، روبروی یار!
هرجای داستان که بمیری برنده ای!
✔
زاغ درونت را نکش طوطی نمی شوی!
زیبا و زشت تا که سفیری برنده ای!
✔
می خواهمت! چنان که درختی پرنده را!
نه! مثل آهوئی که یک شیر درنده را!
✔
زنده نگه می دارم این دل را به یاد تو
طاقت ندارم گرچه این عشق کشنده را!
✔
در قلب بیمارت چه تریاکی نهفته است؟
که دوست دارم این خماری گزنده را!
✔
باتلاقی است در اینجا که منم
در شبی پر نیرنگ
مرغ ماهیخوار آمد از راه.
داد پیغام به انبوه وزغ های دوزیست!:
« خواب تان پر رویا!
بگذارید که اوهامِ فریب
دست از خواب شما بردارد!
باتلاقی که در آنید، نه رویای شماست!
حرف باید زد حرف!