وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

نویسندگان
  • ۰
  • ۰

می خواهمت! چنان که درختی پرنده را!

مانند آهوئی که یک شیر درنده را!

زنده نگه می دارم این دل را به یاد تو

طاقت ندارم گرچه این عشق کشنده را!

در قلب بیمارت چه تریاکی نهفته است؟

که دوست دارم این خماری گزنده را!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

باتلاقی است در اینجا که منم

در شبی پر نیرنگ

مرغ ماهیخوار آمد از راه.

داد پیغام به انبوه وزغ های دوزیست!:

« خواب تان پر رویا!

بگذارید که اوهامِ فریب

دست از خواب شما بردارد!

باتلاقی که در آنید، نه رویای شماست!

حرف باید زد حرف!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روزگار ما به این خوبی سیاه

چهره ی دشمن به آن زشتی سفید!

گرچه با بوسه وَ یا شلاق

این شب بی ماه هم خواهد گذشت

و زمستان نهایی هم می رسد از راه و تند و تیز

هم به روی چترِ ابر و نیز

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیگر سخن ز سرو و گل و آفتاب نیست!

بودا شدست و پی ادراک آب نیست!

آخر کتاب دست بشر می دهد یکی!

محصول کاج هوش، چگونه کتاب نیست؟

بودا خوری عصرِ طلائیِ خودخوری

ارثیه ی شماست، یک انتخاب نیست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر سپید: دورنگی!

با حرمتی که به سیب قائلم

انگور را می ستایم

انگور

سالکی که در معبد سفالین خود به چله می نشیند!

تا من دو رنگی های سیب را فراموش کنم

که در بهشت

میوه ی سرخ ممنوعه بود

و در زمین

همان میوه ی سبز بهشتی لقب گرفته است!

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دلت می خواهد و آن وقت، می آید سراغ تو!

اگر آفت به جای هر فراوانی به باغ تو!

چپیده زیر سقفِ شیروانیِّ بخت اما

پرستو لانه خواهد ساخت، بعد از مرگ زاغ تو!

بشر، معدنچیِ الماسِ احساس است و خواهد بود

به عمق معدنِ تاریک، اندیشه چراغ تو!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دزدی در این شهر است و من، از ترسِ او، من نیستم!

این مردِ دور از عشق و اهل آبرو من نیستم!

روزی خود فریاد بودم من، نه یک فریاد خواه!

باور کن ای همدرد من! این بی گلو، من نیستم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خودکشیِ ادامه دادن افسوس!

کابوس تلمبار شده بر کابوس!

افتاده به دام خودفریبیِ وصال

این ماهی دور مانده از اقیانوس!

آن لحظه که آزمون تاریکی نیست

دم می زند از کمال حتی فانوس!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به جز لبخند اجباری، چه کاری می توانستم؟

به غیر از خودخوری کاری، مگر می آمد از دستم؟

من عادت کرده ام چشمم به تاوان عمل باشد

دلی را بی پشیمانی، تمام عمر نشکستم!

وجودم لذت خود دوستی را میدرد افسوس

نخواهم داشت خود را دوست، تا در این جهان هستم!

به جای چوبِ روی چاه، زیر پایم آهن بود

اگر جای غزل دل را به یک تابوت می بستم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل معاصر: سنگدل!

یک راه چاره مانده آنهم بی وفای سنگدل!

آه آن دگردیسی من، آن بی خدای سنگدل!

با یک بلیت سوخته، در ایستگاه بی قطار

حتی نمی آید به گوش من، صدای سنگدل!

به قله ی کوهی چنان مغرور دل بستم که بود

جای نجاتم عاشق خود، خودستای سنگدل!

عمری شنا کردم تمام طول اقیانوس را

گویی خود مرگ است این؛ بی انتهای سنگدل!

  • بهرام بهرامی حصاری