می خواهمت! چنان که درختی پرنده را!
مانند آهوئی که یک شیر درنده را!
✔
زنده نگه می دارم این دل را به یاد تو
طاقت ندارم گرچه این عشق کشنده را!
✔
در قلب بیمارت چه تریاکی نهفته است؟
که دوست دارم این خماری گزنده را!
✔
می خواهمت! چنان که درختی پرنده را!
مانند آهوئی که یک شیر درنده را!
✔
زنده نگه می دارم این دل را به یاد تو
طاقت ندارم گرچه این عشق کشنده را!
✔
در قلب بیمارت چه تریاکی نهفته است؟
که دوست دارم این خماری گزنده را!
✔
باتلاقی است در اینجا که منم
در شبی پر نیرنگ
مرغ ماهیخوار آمد از راه.
داد پیغام به انبوه وزغ های دوزیست!:
« خواب تان پر رویا!
بگذارید که اوهامِ فریب
دست از خواب شما بردارد!
باتلاقی که در آنید، نه رویای شماست!
حرف باید زد حرف!
روزگار ما به این خوبی سیاه
چهره ی دشمن به آن زشتی سفید!
گرچه با بوسه وَ یا شلاق
این شب بی ماه هم خواهد گذشت
و زمستان نهایی هم می رسد از راه و تند و تیز
هم به روی چترِ ابر و نیز
دیگر سخن ز سرو و گل و آفتاب نیست!
بودا شدست و پی ادراک آب نیست!
✔
آخر کتاب دست بشر می دهد یکی!
محصول کاج هوش، چگونه کتاب نیست؟
✔
بودا خوری عصرِ طلائیِ خودخوری
ارثیه ی شماست، یک انتخاب نیست!
✔
با حرمتی که به سیب قائلم
انگور را می ستایم
انگور
سالکی که در معبد سفالین خود به چله می نشیند!
تا من دو رنگی های سیب را فراموش کنم
که در بهشت
میوه ی سرخ ممنوعه بود
و در زمین
همان میوه ی سبز بهشتی لقب گرفته است!
بهرام بهرامی حصاری
دلت می خواهد و آن وقت، می آید سراغ تو!
اگر آفت به جای هر فراوانی به باغ تو!
✔
چپیده زیر سقفِ شیروانیِّ بخت اما
پرستو لانه خواهد ساخت، بعد از مرگ زاغ تو!
✔
بشر، معدنچیِ الماسِ احساس است و خواهد بود
به عمق معدنِ تاریک، اندیشه چراغ تو!
✔
دزدی در این شهر است و من، از ترسِ او، من نیستم!
این مردِ دور از عشق و اهل آبرو من نیستم!
✔
روزی خود فریاد بودم من، نه یک فریاد خواه!
باور کن ای همدرد من! این بی گلو، من نیستم!
✔
از خودکشیِ ادامه دادن افسوس!
کابوس تلمبار شده بر کابوس!
✔
افتاده به دام خودفریبیِ وصال
این ماهی دور مانده از اقیانوس!
✔
آن لحظه که آزمون تاریکی نیست
دم می زند از کمال حتی فانوس!
✔
به جز لبخند اجباری، چه کاری می توانستم؟
به غیر از خودخوری کاری، مگر می آمد از دستم؟
✔
من عادت کرده ام چشمم به تاوان عمل باشد
دلی را بی پشیمانی، تمام عمر نشکستم!
✔
وجودم لذت خود دوستی را میدرد افسوس
نخواهم داشت خود را دوست، تا در این جهان هستم!
✔
به جای چوبِ روی چاه، زیر پایم آهن بود
اگر جای غزل دل را به یک تابوت می بستم!
✔
یک راه چاره مانده آنهم بی وفای سنگدل!
آه آن دگردیسی من، آن بی خدای سنگدل!
✔
با یک بلیت سوخته، در ایستگاه بی قطار
حتی نمی آید به گوش من، صدای سنگدل!
✔
به قله ی کوهی چنان مغرور دل بستم که بود
جای نجاتم عاشق خود، خودستای سنگدل!
✔
عمری شنا کردم تمام طول اقیانوس را
گویی خود مرگ است این؛ بی انتهای سنگدل!
✔