غزل:
دور از وطن به شهر مقابل نمی رسم!
با آرزو که به مقصد دل نمی رسم!
✔
دریای خستگی است تفکر خدای من!
با اینهمه سکوت، به ساحل نمی رسم!
✔
ارابه آرزو، هدفم عشق و هیچ جا
با چرخ های گم شده در گل نمی رسم!
✔
غزل:
دور از وطن به شهر مقابل نمی رسم!
با آرزو که به مقصد دل نمی رسم!
✔
دریای خستگی است تفکر خدای من!
با اینهمه سکوت، به ساحل نمی رسم!
✔
ارابه آرزو، هدفم عشق و هیچ جا
با چرخ های گم شده در گل نمی رسم!
✔
شعر نیمایی: گز
می توان لغزید، لغزش اعتبار ماست!
دشت اگر دریای شن های نرفتن هاست،
خودخوری کوه اگر از هر نگفتن هاست!
من گز سرسخت روئیده چو دشنامی به دنیا از دل سنگم!
من خود حرفم
من خود راهم
می توان لغزید و چیزی گفت
می توان لغزید و راهی رفت.
بهرام بهرامی
شعر نیمایی: فرسایش
سنگ ها و بوته ها
اعتبار دشت بی آب و درخت!
باز خواهم گشت روزی تا شما!
پل اگر باشد و یا سدّی به راه
شکر فرسایش به آنجا راهی ام!
سهل باشد راه رفتن یا که سخت!
بهرام بهرامی
شعر نیمایی:
مرده ها منتظرند!
آن علف های فرو رفته به هم
که از آن نفرت جاوید، یکی شان برهد!
و اگر مه بشود مانع دیدار درخت
با بزرگی و سرافرازی ناداشته شان
به خیالی که درختند، وزآن بالاتر
پی ابراز تن خود باشند!
بهرام بهرامی
غزل:
نمی دیدم که این پیله سنگ خاره ی من بود!
و هر بت که پرستیدم خود آواره ی من بود!
✔
پس از چوب زمختی که شدم آنگاه دانستم
غریزی زیستن تنها راه چاره ی من بود!
✔
جنون دسته جمعی گاه لذت داشت گاهی نه
هدف در هر دو حالت این وجود پاره ی من بود!
✔
رباعی:
این بازی شوم زیر و رو خواهد شد!
از نیت زاغ گفت و گو خواهد شد!
انگار چون از فضا به آن می نگرد
آینده ی باغ مال او خواهد شد!
بهرام بهرامی
رباعی:
چون میوه ی کرم خورده ی این باغم!
پیداست که عاقبت خوراک زاغم!
کاری به خودم ندارد آن زاغ فقط
رو کرده به من به خاطر کرم غم!
بهرام بهرامی
رباعی:
پنداشته عصر برده داری طی شد!
آن برده که عصر، با چماقی هی شد!
بسیار به جا تهوع آور شده چون
او را دهنی قورت نداده قی شد!
بهرام بهرامی
رباعی:
چون غاز که تخم اژدهایی بکند!
دیوانه به جاست های و وایی بکند!
یک هوش نما خلق کنی بعد از آن
آن ساخته ات به تو خدایی بکند!
بهرام بهرامی