وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

**Duality**

With all the reverence I hold for the apple,
I praise the grape—

The grape,
A seeker in retreat,
Devoted to silence
In its earthen shrine—

So that I may forget
The apple’s dual nature:

That in paradise
It was the forbidden red fruit,
And on earth
It’s hailed as the green fruit of heaven!

*by Bahram Bahrami*

(Translated by Artificial Intelligence)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر سپید: دورنگی!

با حرمتی که به سیب قائلم

انگور را می ستایم

انگور

سالکی که در معبد سفالین خود به چله می نشیند!

تا من دو رنگی های سیب را فراموش کنم

که در بهشت

میوه ی سرخ ممنوعه بود

و در زمین

همان میوه ی سبز بهشتی لقب گرفته است!

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دلت می خواهد و آن وقت، می آید سراغ تو!

اگر آفت به جای هر فراوانی به باغ تو!

چپیده زیر سقفِ شیروانیِّ بخت اما

پرستو لانه خواهد ساخت، بعد از مرگ زاغ تو!

بشر، معدنچیِ الماسِ احساس است و خواهد بود

به عمق معدنِ تاریک، اندیشه چراغ تو!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دزدی در این شهر است و من، از ترسِ او، من نیستم!

این مردِ دور از عشق و اهل آبرو من نیستم!

روزی خود فریاد بودم من، نه یک فریاد خواه!

باور کن ای همدرد من! این بی گلو، من نیستم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خودکشیِ ادامه دادن افسوس!

کابوس تلمبار شده بر کابوس!

افتاده به دام خودفریبیِ وصال

این ماهی دور مانده از اقیانوس!

آن لحظه که آزمون تاریکی نیست

دم می زند از کمال حتی فانوس!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به جز لبخند اجباری، چه کاری می توانستم؟

به غیر از خودخوری کاری، مگر می آمد از دستم؟

من عادت کرده ام چشمم به تاوان عمل باشد

دلی را بی پشیمانی، تمام عمر نشکستم!

وجودم لذت خود دوستی را میدرد افسوس

نخواهم داشت خود را دوست، تا در این جهان هستم!

به چای چوبِ روی چاه، زیر پایم آهن بود

اگر جای غزل دل را به یک تابوت می بستم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل معاصر: سنگدل!

یک راه چاره مانده آنهم بی وفای سنگدل!

آه آن دگردیسی من، آن بی خدای سنگدل!

با یک بلیت سوخته، در ایستگاه بی قطار

حتی نمی آید به گوش من، صدای سنگدل!

به قله ی کوهی چنان مغرور دل بستم که بود

جای نجاتم عاشق خود، خودستای سنگدل!

عمری شنا کردم تمام طول اقیانوس را

گویی خود مرگ است این؛ بی انتهای سنگدل!

  • بهرام بهرامی حصاری