وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین نظرات
نویسندگان

۵۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 هم از من باد نفرین بزرگی

به توفیق دروغین بزرگی

 *

که باید بابت یک هیچ پرداخت

بها، آنهم به توهین بزرگی.

 *

همان روزی که کشتی بان خبر داشت

دکل را خورده یک چین بزرگی

 *

مشخص بود کشتی می خورد زود

به امواج پر از کین بزرگی.

*

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.

خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.

 *

زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار

من که شک دارم به این پاییز،  این پاییز نیست.

 *

خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه

خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.

 *

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!

زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!

*

لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن

در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!

*

سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو

در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!

*

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مثل یک برگ که پاییز زمین خواهد خورد

پرچم زرد ریا نیز زمین خواهد خورد.

 *

جنگل نخوت او در دهن ارّه ی مرگ

مثل خاک ارّه ی ناچیز زمین خواهد خورد.

 *

آن مترسک که پدرخوانده ی زاغان شده است

در دهان درّه ی جالیز زمین خواهد خورد.

 *

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چنان تان می خواستم

چنین تان می بینم:

که زرتشتی را 

بر سر دو راهی

بودایی را

در آستانه ی بتخانه ای

به پاسداشت خدایان!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دشنام

تا رویش لاله ها

با نیلوفر ها پای می کوبم.

تا باد ناگزیری از باغ بگذرد،

صد بار یا هزار

از دریافت آهنگ های خود بهره برده ام.

روزی که در برابر سرنوشت و مرگ

زانو زده ام

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سیل رخوت آمد

همه جا را پر کرد!

آه! ای دسته ی زاغان دوزیست! 

بی خبر از قفس نامرئی

ای که هر قدر به نابودی تان افزودند

بیشتر حس سعادت کردید!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مثل یک قهوه پس از سیگار و درک خلسه ای!

یا که سیگاری پس از قهوه و شوق پرسه ای!

 *

مثل آن لحظه که قصری را به نامت می زنند!

یا که نا غافل فرستد نازنینی بوسه ای!

      *     

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گیرم که تو ارّه ای و نه خاک ارّه.

گیرم تو هیولای تمام درّه!

بهمن که فرو ریخت چه فرقی دارد؛

در درّه تو گرگ بوده ای یا بره؟

(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دردم، آن قدر که بشناسی نیست؟

یا در دل تو نقطه ی حساسی نیست؟

چون جوجه که دست کودکی می نالد

از دوری مادرش و احساسی نیست!

(رباعی از : بهرام بهرامی حصاری)

  • بهرام بهرامی حصاری