وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر نیمایی: طبل

صدای ثانیه

صدای پای عبور است!

نه ساعت این طبلی است!

که هر دقیقه ترا

شصت بار میدهد هشدار!

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آسمان می داند!

ابر می داند!

دشت هم می داند!

من نمی دانم!

که چه باید بکنم!

من کجای سفرِ بارانم؟

من کجایِ هوسِ خواندن یک گنجشکم؟

در دل همهمه ی جشنِ طلوعی دیگر!

*

صبح، آدم برفی

از کلاغی رازِ بودن خود را پرسید!

(بهرام بهرامی)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرا باش! از تنفر از قفس ها باز می خوانم!

تمام عمر می لولم، و از پرواز می خوانم!

تعارف می شود وقتی به من، آن وقت می فهمم

که من از لاعلاجی مرگ را آغاز می خوانم!

همیشه مشکل از آواز خواندن بود و می گفتم

برای گوش های کر، چرا آواز می خوانم؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پس غوغای ستارگان

برای خیابان بود!

و رهگذری

و حقیقتی

و نشستن بر سر کوچه ای

که دندان هایش را بر هم می فشرد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

عمری نمی بینی مرا، دنبال پیدا کردنت!

جز لحظه هایی که منم، مردی مقصّر! دشمنت!

تو مهره می خواهی و من، شطرنج بازی قابلم!

تو بر نمی داری چرا، دست از خیالِ بردنت؟

ای عشق ای پیچیدگی! ای نفتِ فانوس جنون!

مردم رهایت کرده اند، الّا برای خوردنت!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

جبر خفاشی که باید باشم اما نیستم!

می کند تلقین که من خفاشم اما نیستم!

همچنان در دوزخِ فانوس سازی در به در!

شاکرِ نوری که خود می پاشم اما نیستم!

پشتِ بوم سرنوشتم با مدادِ ادعا

کرده ام باور که یک نقاشم اما نیستم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از من که باید مرد غم باشم، تبسم خواستند!

از من مزامیری پر از نورِ توّهم خواستند!

شهد غزل ها را مکیدم تا بسازم یک عسل!

وقتی شدم زنبور، برگشتند و کژدم خواستند!

در دست کودک سنگ بود و پای لک لک پر ز خون..

شک کرده بودم که عجب جایی ترّحم خواستند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

زندگی جادوی خود را کرد!

من نخوابیدم ولی از دیدن یک برگ

در سحرگاهی که اعجاز تولد را

از طلسم برف تاریکی جدا می کرد،

یک علف ماندم

تا مبادا در سحرگاه طلوع رستگاری 

لحظه ی موعودِ نابی که عقابِ انتقام خاک!

نوبتِ ما را به دنیا داد خواهد زد،

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من همان ابرم که بر یک خار می بارم هنوز!

چاره ام مرگ است و عشق زندگی دارم هنوز!

من سکوتم را خودم را با غزل آلوده ام!

رستگاری را هم از دنیا طلبکارم هنوز!

لحظه به لحظه به دست دود مصرف می شوم!

در پی آرامش بین دو سیگارم هنوز!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیگر چگونه در مسیر عشق خودسازی کنم؟

وقتی که مجبورم برقصم! خیمه شب بازی کنم!

وقتی برای زنده ماندن در میان خوب ها!

ساز دلم را کوک باید با هر آوازی کنم!

از مار به عقرب فراری هستم از عقرب به مار!

در این جهنم کی دگردیسی و پروازی کنم؟

  • بهرام بهرامی حصاری