وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پس غوغای ستارگان

برای خیابان بود!

و رهگذری

و حقیقتی

و نشستن بر سر کوچه ای

که دندان هایش را بر هم می فشرد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

عمری نمی بینی مرا، دنبال پیدا کردنت!

جز لحظه هایی که منم، مردی مقصّر! دشمنت!

تو مهره می خواهی و من، شطرنج بازی قابلم!

تو بر نمی داری چرا، دست از خیالِ بردنت؟

ای عشق ای پیچیدگی! ای نفتِ فانوس جنون!

مردم رهایت کرده اند، الّا برای خوردنت!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از من که باید مرد غم باشم، تبسم خواستند!

از من مزامیری پر از نورِ توّهم خواستند!

شهد غزل ها را مکیدم تا بسازم یک عسل!

وقتی شدم زنبور، برگشتند و کژدم خواستند!

در دست کودک سنگ بود و پای لک لک پر ز خون..

شک کرده بودم که عجب جایی ترّحم خواستند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیگر چگونه در مسیر عشق خودسازی کنم؟

وقتی که مجبورم برقصم! خیمه شب بازی کنم!

وقتی برای زنده ماندن در میان خوب ها!

ساز دلم را کوک باید با هر آوازی کنم!

از مار به عقرب فراری هستم از عقرب به مار!

در این جهنم کی دگردیسی و پروازی کنم؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر بدی دیدم به این خاطر که طاقت داشتم!

باختن می خواست، به بردن سماجت داشتم!

جنگ آزادی و عادت همچنان باقی و من

میل آزادی درون حبس عادت داشتم!

گرچه در شطرنج با جادو دغل می کرد حس!

اسب فکرم را به عنوان حمایت داشتم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کی شبی رویین تنی پیدا شود؟

کی یل دل آهنی پیدا شود؟

سالها شد کار این دنیا شده

تا شبی سوپرمنی پیدا شود!

کار دنیا از سوپرمن ها گذشت!

کاش یک شب بتمنی پیدا شود!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در این شطرنج بی قانون! همه شاهان مرموزند!

کجا؟ کی؟ مهره های جای خود نشناس پیروزند؟

به بالا می رود جنگل، زمانی که درختانش

وجود خویش را در جسم همدیگر نمی دوزند!

قطارش را نمی سازند و از آینده می گویند،

که این چرخ و فلک بازان، فقط در فکر امروزند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شازده شاید که آن روباه را اهلی کند!

کی ولی خوک حریص جاه را اهلی کند!

او فقط سیاره اش را اشتباهی رفته است!

تا که موجودات اشتباه را اهلی کند!

بی خبر از آنچه در روی زمین رخ می دهد

آمده این حسرت جانکاه را اهلی کند:

***

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مگسی از سر شادی و غرور.
از دل باغی می کرد عبور.

✔ ✔ ✔ 

گوشه ای دید که کرمی خود را
به جلو می کشد اما با زور.

✔ ✔ ✔ 

رفت و بالای سر کرم نشست
غرق در شهوت ابراز غرور.

✔ ✔ ✔ 

گفت : ای جثه ی مفلوک و حقیر
که در این منظره هستی کر و کور.

✔ ✔ ✔ 

هست دنیای تو یک برگ درخت
بی خبر مانده ای از عالم دور.

✔ ✔ ✔ 

هیچ دیدی که چه شکلی است جهان؟
از کجا می کنی این لحظه عبور؟

✔ ✔ ✔ 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

محکم بمانید ای تمام جوجه اردک های زشت!

چیزی نمانده تا بپاشد از هم این رویای زشت!

راه فروپاشی جادوی پر طاووس را

پیدا نخواهی کرد جز با کشف آن پاهای زشت!

سرسبزی محضی که لذت می بری از دیدنش

در سطح مرداب است و تو، مسحور آن زیبای زشت!

  • بهرام بهرامی حصاری