وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

وبلاگ بهرام بهرامی حصاری

آثار ( رمان ها و اشعار)

آخرین نظرات
نویسندگان

۴۴ مطلب با موضوع «غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

محکم بمانید ای تمام جوجه اردک های زشت!

چیزی نمانده تا بپاشد از هم این رویای زشت!

راه فروپاشی جادوی پر طاووس را

پیدا نخواهی کرد جز با کشف آن پاهای زشت!

سرسبزی محضی که لذت می بری از دیدنش

در سطح مرداب است و تو، مسحور آن زیبای زشت!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چیزی نمانده تا بکوچم سمت اقیانوس ها

چیزی نمانده تا رها گردم از این کابوس ها

من مرغ دریایم که خواهم رفت از این باغچه

کی می کنم عادت به خودشیرینی طاووس ها؟

یکجا نشینی، باتلاقی که در آن پیدا شدم!

در آن نرفتم من فرو مانند جلبک بوس ها!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ساکت که از هر واژه  ی تو باج می گیرد جهان!

نه با زبان خوش که با تاراج می گیرد جهان!

با طعمه ی احساس این صیاد قانون ناشناس

ماهی خوش باور در این امواج می گیرد جهان!

هرگز نبوده مهربانی جز سر قلّاب ها

چون آدم به درد دل محتاج می گیرد جهان!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من در این ساحل که دنیای خودم را ساختم

کشور افکار زیبای خودم را ساختم!

گشتم و پیدا نشد هم باوری و بعد از آن

از خودم، مغرور تنهای خودم را ساختم!

وقت لم دادن به سنگ است و تماشای درخت

بر همان سنگی که بودای خودم را ساختم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تیربرقی وسط جاده نبودم که شدم!

مانعی هر طرف افتاده نبودم که شدم!

کی دلم خواست که آینده من این باشد؟

به بدی، این همه واداده نبودم، که شدم!

بس که از دیدنم احساس خطر کرد رفیق،

اهل پوشیدن قلّاده نبودم که شدم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرچه این باران همان ناقوس خوش آهنگ نیست!

گرچه این پاییز آن فصل طلایی رنگ نیست!

گرچه این برکه همان برکه است اما از فریب

گشته مرداب حقیری، که به جز نیرنگ نیست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

لعنت به این تعلل، جا ماندم از قطارم!

دیگر بلیت رفتن، تا خانه را ندارم!

هر آرزو و خواهش، فریاد در خلاء بود

بی پاسخی از آنجا، فحاش و بی قرارم!

دل در طلسم آهن، درد پرندگی داشت،

در غلظت تن خود، روحی پرنده وارم!

احساس می کنم من، پروانه می شوم آه!

وقتی در این بیابان، پروانه ای بکارم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نه اینکه زود قلعه بگیری برنده ای!

گاهی که باخت را بپذیری برنده ای!

در کافه، در خانه، خیابان، روبروی یار!

هرجای داستان که بمیری برنده ای!

زاغ درونت را نکش طوطی نمی شوی!

زیبا و زشت تا که سفیری برنده ای!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

می خواهمت! چنان که درختی پرنده را!

نه! مثل آهوئی که یک شیر درنده را!

زنده نگه می دارم این دل را به یاد تو

طاقت ندارم گرچه این عشق کشنده را!

در قلب بیمارت چه تریاکی نهفته است؟

که دوست دارم این خماری گزنده را!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

او را سخن ز سرو و گل و آفتاب نیست!

بودا شدست و پی ادراک آب نیست!

آخر کتاب دست بشر می دهد یکی!

محصول کاج هوش، چگونه کتاب نیست؟

بودا خوری عصرِ طلائیِ خودخوری

ارثیه ی شماست، یک انتخاب نیست!

  • بهرام بهرامی حصاری