باتلاقی است در اینجا که منم
در شبی پر نیرنگ
مرغ ماهیخوار آمد از راه.
داد پیغام به انبوه وزغ های دوزیست!:
« خواب تان پر رویا!
بگذارید که اوهامِ فریب
دست از خواب شما بردارد!
باتلاقی که در آنید، نه رویای شماست!
حرف باید زد حرف!
از همان برکه که رویای شماست
و نترسید از این خزّه ی شکّاکِ دودل!
و نترسید از این گِل که جهان را آلود!
حرف آرید به لب از برکه
گِل هم از برکه سخن خواهد گفت!»
✔
و وزغ ها از برکه سخن راندند!
خزه ها از ترس از برکه سخن راندند!
ولی از جای نجنبید چنان
قایقِ کند زمان!
✔
باتلاق از سخن غوکان بیدار نشد!
تنِ بیمار خود از لجه ی تاریکی را
به زلالی سعادت نسپرد!
✔
یادش آورد زمانی که تنِ آبی او
پُرِ ماهی ها بود!
و همین ماهیخوار
تن او را با حجم دورنگی آلود.
✔
گفت: « سوگند به پاکی که اگر این غوکان
دور از ساحل اقرار؛ فقط یاد کنند،
قصه ی برکه ی گمگشته ی زیبا که منم!
تا زمانیکه وزغ ها را
مرغ ماهیخوار بیدار کند!
تا زمانیکه مرا
آنکه می خواندم انکار کند!
باتلاقی است در اینجا که منم!
(بهرام بهرامی حصاری)